دم و گوش
... غیر از خدا هیچ کس نبود.
روز و روزگاری در میان حیوان های یک روستا، الاغی بود که بازیگوشی و این طرف و آن طرف رفتن را خیلی دوست می داشت. دراز گوش بازیگوش، هر وقت که می توانست به باغ ها و زمین اهالی می رفت و می خورد و می پاشید. همین شد که اهالی کم کم از دست او خسته شدند و به صاحبش گفتند:«اگر جلوی الاغ بازیگوش را نگیری، بلایی بر سرش می آوریم که در قصه ها بگویند!»
صاحب خر قول داد که جلوی بازیگوشی حیوان را بگیرد؛ ولی یک روز که خر به زمین کشاورزی رفته بود و گندم مردم را می خورد، گرفتار شد. چند نفر که خر را در آن حال و مشغول آن کار دیده بودند، حیوان را گرفتند و دم او را بریدند. بعد هم به او گفتند:«این باشد که دیگر به باغ و زمین دیگران نروی!»
صاحب خر وقتی شنید که چه شده خودش را به آن جا رساند؛ ولی دیگر خیلی دیر شده بود. الاغ بی دم را گرفت و با ناراحتی به طویله ی خانه اش برد.
در طویله حیوان ها با دیدن الاغ بی دم حرف ها زدند و خنده ها کردند. درمیان الاغ ها، الاغ دانایی هم بود که گفت:«گذشته ها گذشته، من که بارها گفتم با این کار ها خودت را گرفتار و بدنام می کنی؛ ولی گوش نکردی. پس، از این به بعد مواظب خودت باش!»
الاغ بی دم گفت:«مگر الاغ هم بی دم هم می شود؟»
-حالا که تو شده ای، می خواهی چه کار کنی؟
-می خواهم دم داشته باشم، این طوری همه مرا می شناسند...
-این بلایی است که خودت سر خودت آوردی، مگر می شود کاری کرد؟
الاغ بی دم گوش هایش را تکان داد و گفت:«بله که می شود، من می روم همان جایی که دم مرا بریدند، آن را پیدا می کنم و می آورم.»
حیوان های طریله تا این حرف را شنیدند، بلند خندیدند.الاغ دانا گفت:«دست از این کارها بردار، می خواهی باز هم خودت را گرفتار کنی؟ نشنیده ای که گفته اند نباید گذاشت که بد، بدتر شود؟ »
الاغ بازیگوش گفت:«این طوری بد، خوب می شود! حالا می بینی!»
الاغ بازیگوش با این خیال خوش فردا دوباره به همان جایی رفت که دمش را بریده بودند. کمی گندم خورد و بعد به دنبال دم کنده شده اش گشت. او گرم کار خودش بود که یک دفعه صدایی شنید:«آهای بیایید این جا، الاغ بازیگوش آمده!»
در یک چشم بر هم زدند اهالی الاغ را گرفتند. یگی گفت:«او را بزنیم تا سر عقل بیاید.»
آن یکی گفت:«ببریم و به صاحبش بدهیم.»
دیگری گفت:«این کارها فایده ندارد، اگر قرار بود این الاغ سر عقل بیاید، تا حالا همه چیز را فهمیده بود، آن دفعه دم او را بریدیم، این بار گوش هایش را می بریم!»
الاغ فهمید که چه اشتباهی کرده؛ ولی دیگر خیلی دیر شده بود و پشیمانی هم سودی نداشت. اهالی هر دو گوش او را بریدند و حیوان را به حال خودش رها کردند. الاغ بی دم و گوش راه افتاد و به طویله بازگشت. صاحبش تا او را دید گفت:«دیدی چه بلایی سر خودت آوردی؟ باز هم رفتی دنبال بازیگوشی؟ زبان بسته به الاغ های دیگر چه می خواهی بگویی؟»
الاغ بازیگوش وارد طویله شد این بار حیوان ها آن قدر خندیدند که خسته شدند. در این میان فقط الاغ دانا ساکت بود. یکی پروسید:«تو چرا نمی خندی؟»
الاع دانا گفت:«چرا بخندم؟ ما الاغ ها باید گریه کنیم که با این کار دوباره برای ما حرف در می آورند.»
-چه می گویند؟
چه چیز بدتر از اینکه می گویند:
بیچاره خر آرزوی دم کرد؛ نایافته ی دم، دو گوش گم کرد!
***
اگر کسی از روی بی دقتی نعمتی را از دست بدهد، بعد به دنبال چیزی که از دست داده بود برود و نعمت دیگری را هم از دست بدهد، این ضرب المثل حکایت حال او می شود