*****قصه ما مثل شد********
::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::
*****قصه ما مثل شد********
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

صفحه اصلیگفتگوی آزاد*****قصه ما مثل شد********

تعداد بازدید : 155
نویسنده پیام
asihe آفلاین



ارسال‌ها : 173
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : بهار نارنج
سن : 29
تشکر ها: 1168
تشکر شده : 1119
*****قصه ما مثل شد********
سلام.

گربه دم حجله کشتن

در روستا دختر بود بد اخلاق و خود رآی که هیچ پسری حاضر به ازدواج با او نمیشد. تا این که یکی از پسرای روستا به خواستگاریش رفت و با او ازدواج کرد و البته همه او را از این کار منع کردند. ولی او به خواسته اش رسید.
شب اول که در حجله شان نشسته بودند. مرد تشنه اش شد و به گربه ای که در کنار در نشسته بود گفت: ای گربه برو برایم آب بیار .

زن متعجب به او نگاه میکرد. گربه هم از جایش بلند نشد.

مرددوباره با عصبانیت :هی گربه مگه نمیشنوی با تو هستم برو  برایم آب بیار.

گربه از همه جا بی خبر فقط میو میو میکرد وسر جایش نشسته بود .
بار سوم مرد بلند شد وچاقو را برداشت وگربه را سر برید. زن از وحشت زبانش بد آمده بود.

اینبار رو به زن کرد وگفت :من تشنه ام برایم آب بیاور.

زن که عاقبت گربه را دیده بود بلند شدو برای شوهرش آب اورد.

این ضرب المثل زمانی استفاده میشود که کاری انجام داده باشی  که بقیه از تو حساب ببرند.

امضای کاربر : زندگی همیشه لبخند میزند .....این ماییم که طرز نگاهمونو عوض کردیم.......
یکشنبه 07 اردیبهشت 1393 - 10:03
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 7 کاربر از asihe به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nedaaa & afrooz & negaaar & a66818 & hamed & golpari & zahra71 &
nedaaa آفلاین



ارسال‌ها : 566
عضويت : 1 /2 /1393
محل زندگي : بادگیرها
تشکرها : 6101
تشکر شده : 4056
پاسخ : 1 RE *****قصه ما مثل شد******** :
روزی و روزگاری تازه عروسی درخانه قصد
پختن غذا کرد.این اولین بار بود که عروس میخواست در خانه شوهر شام بپزد.
مادر شوهر او که تجربه‌ی زندگی داشت، کنار عروس آمد و پرسید:« میخواهی چه
کنی؟»


-میخواهم شام بپزم...


-چه کار خوبی! چه میخواهی بپزی؟


عروس با بی میلی گفت:«کوفته.»


-به! چه غذای خوبی. تا به حال کوفته پخته‌ای؟


عروس ناراحت شد و پرسید:«برای چه میپرسی؟ مگر کوفته غذای بدی است یا شوهرم کوفته دوست ندارد؟»


-نه گفتم شاید کمک بخواهی؛ چون کوفته پختن کار ساده‌ای نیست.


عروس با بی‌حوصلگی گفت:« من همه جور غذا پخته‌ام، کوفته پختن هم میدانم»(چه عروس پررویی)


مادر شوهر از کنار عروس دور شد. در این
حال زیر چشمی عروس را نگاه میکرد و دید که او کنار دیگ ایستاده و همین طور
آب توی دیگ را به هم میزند. این بود که فهمید عروس آن‌طور که باید و شاید
با کوفته پختن آشنا نیست؛ ولی خودخواهی به او اجازه نمیدهد که پند مادرشوهر
را گوش کند.(چه مادر شوهر گلی) پس دوباره کنار او آمد و گفت:«راستی دخترم، میدانی که برای کوفته درست کردن باید اول سبزی و گوشت را در هاون بکوبی؟»


عروس گفت:«می‌دانم»


-میدانی که باید آب را هم بجوشانی؟


-این را هم میدانم...دارم آب را میجوشانم.


مادر شوهر کمی آرام شد و گفت:«میدانی که باید مایه‌ی کوفته را گرد و گلوله کنی و یکی-یکی در دیگ بگذاری؟»


- بله، این را هم میدان، چه قدر حرف میزنی؟!(من بودم چهارتا استخونو خورد میکردم تو دهنش)


مادر شوهر دیگرد نتوانست آرام بگیرد، این
بار با صدای بلند گفت:«پس میدانی که بعد از همه این کارها که کردی یک خشت
خام هم روی در دیگ بگذاری؟»


عروس گفت:«اگر حرفم را باور کنی، میگویم که این را هم میدانم!»


مادر شوهر رفت و عروس مشغول آماده کردن
شام -که همان کوفته باشد- شد. او همان‌طور که مادر شوهر گفته بود، مایه‌
کوفته را در هاون کوبید، آب دیگ را جوشایند و گلوله‌ها را یکی-یکی در دیگ
چید و به حرف آخر مادرشوهر هم عمل کرد و یک خشت خام دردیگ گذاشت. چون خیال
کرده بود خشت دردیگ گذاشتن هم از آداب کوفته پختن است.


عروس دردیگ را گذاشت و با آسودگی به دنبال کارعایش رفت. شب که همسر او به خانه آمد پرسید:«شام چه داریم خانم؟»


تازه عروس با خوشحالی گفت:«همان غذایی که خیلی دوست داری، کوفته سبزی!»


مرد خوشحال شد و گفت:«این کوفته خوردن دارد! زود باش که از گرسنگی مردم.»


عروس خانم سر دیگ رفت؛ ولی از آنچه که دید
ناگهان جا خشک شد:خشت خام با بخار آب گل شده بود و در دیگ ریخته بود. شوهر
از توی اتاق صدا زد:«پس چه شد کوفته سبزی که می‌گفتی؟»


عروس با شرمندگی گفت:«نمیدانم چرا کوفته خراب شده؟ مادرت خودش به من گفت که یک خشت هم بگذار درش!»


***


اگر کسی از روی غرور و خودخواهی حرف دلسوزانه‌ی دیگران را گوش نکند و خودش را گرفتار کند، این ضرب‌المثل حکایت حال او میشود

امضای کاربر : دلم نه عشق میخواهد نه دروغ های قشنگ
نه ادعاهای بزرگ
نه بزرگ های پر ادعا
دلم یک فنجان قهوه داغ میخواهد
و یک دوست که بشود با او حرف زد 
همین
یکشنبه 07 اردیبهشت 1393 - 13:24
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 9 کاربر از nedaaa به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: afrooz / negaaar / a66818 / asihe / hamed / mersikhoda / golpari / yasi / zahra71 /
negaaar آفلاین



ارسال‌ها : 1008
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : ایساتیس
سن : 16
تشکرها : 4260
تشکر شده : 3760
پاسخ : 2 RE *****قصه ما مثل شد******** :
دم و گوش
... غیر از خدا هیچ کس نبود.
روز و روزگاری در میان حیوان های یک روستا، الاغی بود که  بازیگوشی و این طرف و آن طرف رفتن را خیلی دوست می داشت. دراز گوش بازیگوش، هر وقت که می توانست به باغ ها و زمین اهالی می رفت و می خورد و می پاشید. همین شد که اهالی کم کم از دست او خسته شدند و به صاحبش گفتند:«اگر جلوی الاغ بازیگوش را نگیری، بلایی بر سرش می آوریم که در قصه ها بگویند!»
صاحب خر قول داد که جلوی بازیگوشی حیوان را بگیرد؛ ولی یک روز که خر به زمین کشاورزی رفته بود و گندم مردم را می خورد، گرفتار شد. چند نفر که خر را در آن حال و مشغول آن کار دیده بودند، حیوان را گرفتند و دم او را بریدند. بعد هم به او گفتند:«این باشد که دیگر به باغ و زمین دیگران نروی!»
صاحب خر وقتی شنید که چه شده خودش را به آن جا رساند؛ ولی دیگر خیلی دیر شده بود. الاغ بی دم را گرفت و با ناراحتی به طویله ی خانه اش برد.
در طویله حیوان ها با دیدن الاغ بی دم حرف ها زدند و خنده ها کردند. درمیان الاغ ها، الاغ دانایی هم بود که گفت:«گذشته ها گذشته، من که بارها گفتم با این کار ها خودت را گرفتار و بدنام می کنی؛ ولی گوش نکردی. پس، از این به بعد مواظب خودت باش!»
الاغ بی دم گفت:«مگر الاغ هم بی دم هم می شود؟»
-حالا که تو شده ای، می خواهی چه کار کنی؟
-می خواهم دم داشته باشم، این طوری همه مرا می شناسند...
-این بلایی است که خودت سر خودت آوردی، مگر می شود کاری کرد؟
الاغ بی دم گوش هایش را تکان داد و گفت:«بله که می شود، من می روم همان جایی که دم مرا بریدند، آن را پیدا می کنم و می آورم.»
حیوان های طریله تا این حرف را شنیدند، بلند خندیدند.الاغ دانا گفت:«دست از این کارها بردار، می خواهی باز هم خودت را گرفتار کنی؟ نشنیده ای که گفته اند نباید گذاشت که بد، بدتر شود؟ »
الاغ بازیگوش گفت:«این طوری بد، خوب می شود! حالا می بینی!»
الاغ بازیگوش با این خیال خوش فردا دوباره به همان جایی رفت که دمش را بریده بودند. کمی گندم خورد و بعد به دنبال دم کنده شده اش گشت. او گرم کار خودش بود که یک دفعه صدایی شنید:«آهای بیایید این جا، الاغ بازیگوش آمده!»
در یک چشم بر هم زدند اهالی الاغ را گرفتند. یگی گفت:«او را بزنیم تا سر عقل بیاید.»
آن یکی گفت:«ببریم و به صاحبش بدهیم.»
دیگری گفت:«این کارها فایده ندارد، اگر قرار بود این الاغ سر عقل بیاید، تا حالا همه چیز را فهمیده بود، آن دفعه دم او را بریدیم، این بار گوش هایش را می بریم!»
الاغ فهمید که چه اشتباهی کرده؛ ولی دیگر خیلی دیر شده بود و پشیمانی هم سودی نداشت. اهالی هر دو گوش او را بریدند و حیوان را به حال خودش رها کردند. الاغ بی دم و گوش راه افتاد و به طویله بازگشت. صاحبش تا او را دید گفت:«دیدی چه بلایی سر خودت آوردی؟ باز هم رفتی دنبال بازیگوشی؟ زبان بسته به الاغ های دیگر چه می خواهی بگویی؟»
الاغ بازیگوش وارد طویله شد این بار حیوان ها آن قدر خندیدند که خسته شدند. در این میان فقط الاغ دانا ساکت بود. یکی پروسید:«تو چرا نمی خندی؟»
الاع دانا گفت:«چرا بخندم؟ ما الاغ ها باید گریه کنیم که با این کار دوباره برای ما حرف در می آورند.»
-چه می گویند؟
چه چیز بدتر از اینکه می گویند:
بیچاره خر آرزوی دم کرد؛ نایافته ی دم، دو گوش گم کرد!

 
***
اگر کسی از روی بی دقتی نعمتی را از دست بدهد، بعد به دنبال چیزی که از دست داده بود برود و نعمت دیگری را هم از دست بدهد، این ضرب المثل حکایت حال او می شود

امضای کاربر : همان کسی باشید که خودتان میخواهید
اگر دیگران آنرا دوست ندارند ،
بگذارید نداشته باشند
یادتان باشد ،
خوشبختی یک انتخاب است ؛
زندگی ، راضی نگه داشتن همه نیست ...

یکشنبه 07 اردیبهشت 1393 - 15:24
ارسال پیام وب کاربر نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 4 کاربر از negaaar به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: a66818 / asihe / hamed / golpari /
asihe آفلاین



ارسال‌ها : 173
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : بهار نارنج
سن : 29
تشکرها : 1168
تشکر شده : 1119
پاسخ : 3 RE *****قصه ما مثل شد******** :
هر چه پیش آید خوش آید

در واقع این ضرب المثل از قرآن گرفته شده است .سوره بقره آیه 216.چه بسا از چیزهای کراهت داریدوآن چیز به صلاح شماست.وشما

چیزی را دوست داریدو در واقع به شر شماست وخدا به مصالح امور خلق داناست وشما نمدانید.

این ضرب المثل به معنی اینست که هر اتفاقی که قراراست بیفتد به نفع من است چون خدا داناست.

امضای کاربر : زندگی همیشه لبخند میزند .....این ماییم که طرز نگاهمونو عوض کردیم.......
دوشنبه 08 اردیبهشت 1393 - 08:17
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 5 کاربر از asihe به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: a66818 / hamed / mersikhoda / golpari / zahra71 /
asihe آفلاین



ارسال‌ها : 173
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : بهار نارنج
سن : 29
تشکرها : 1168
تشکر شده : 1119
پاسخ : 4 RE *****قصه ما مثل شد******** :
شال و کلاه کردن
منظور از شال پارچه ای ابریشمی یا پنبه ای ویا پشمی است که به کمر می بستن و روی آن را سردار (لباس بلند) می پوشیدن ، که تا پنجاه سال پیش جزوءاداب و رسوم مردم ایران بود؛تا وقتی که دولت پهلوی آن را ممنوع اعلام کرد و دستور داد که همه به رسم اروپایی لباس بپوشند و کلاه به سر بگذارند.

به گفته علامه دهخدا این عبارت ترکیبی عطفی است وبه لباس وزرا ومستوفیان

اطلاق میشود.که عبارت بود از لباس زربافت وملیله دوزی با حمایل ونشانه های ابریشمی ونفیس که به کمر میبستن و کلاه بلند از پوست های بخارا و سمرقند که سلاطین عصر قاجار به سر میکردند.ودر مراسم رسمی حاضر می شدند.

چون پوشیدن شال و کلاه در عصر قاجار به معنا ومفهوم آماده شدن برای رفتن

استفاده میشد؛ رفته رفته این عبارت به ضرب المثل در آمد.همچنین از اباب شوخی و مزاح هم برای رفتن به کار میرود.


امضای کاربر : زندگی همیشه لبخند میزند .....این ماییم که طرز نگاهمونو عوض کردیم.......
شنبه 20 اردیبهشت 1393 - 10:09
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 2 کاربر از asihe به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: golpari / zahra71 /
asihe آفلاین



ارسال‌ها : 173
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : بهار نارنج
سن : 29
تشکرها : 1168
تشکر شده : 1119
پاسخ : 5 RE *****قصه ما مثل شد******** :
شاخ و شانه کشیدن

در قدیم که هنوز راه ورسم گدایی تا این اندازه پیشرفت نکرده بودوتشکیلاتی نداشتن.فقط چند چشمه کار بلد بودندوبا آن وسایل در رفع گرسنگی و تشنگی درهم و دیناری به دست می آوردند.

یکی از آن چشمه ها که گدایان ایران بازی میکردند؛شاخ وشانه بود.که عبارت بود از شاخ نوک تیز وشانه استخوان گوسفند که گدایان شاخ را در دست راست  وشانه را در دست چپ می گرفتند وبر در خانه ها و جلوی دکان ها می رفتند و وجوهی را طلب می کردند.
 
چنانچه صاحب خانه  یا دکان دار از پرداخت وجه سر باز میزدند. گدای سمج آن شاخ رابه نوعی روی شانه یعنی شاخه استخوان گوسفند میکشید که صدای چندش آور از آن شنیده می شد و شنونده را به ستوه می آورد ومجبور بود چیزی به گدا بدهد تا از آنجا برود.

الان این ضرب المثل کنایه ازکسی است که برای انتقام یا ترساندن طرف مقابل درصددتهدید بر می آید.

امضای کاربر : زندگی همیشه لبخند میزند .....این ماییم که طرز نگاهمونو عوض کردیم.......
پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 - 09:26
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.




editor ALI | Copyright © 2014-1393 Hamandishan