داستان کوتاه ...اما زیبا.....
::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::
داستان کوتاه ...اما زیبا.....
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

صفحه اصلیداستان و رمانداستان کوتاه ...اما زیبا.....

تعداد بازدید : 486
نویسنده پیام
asihe آفلاین



ارسال‌ها : 173
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : بهار نارنج
سن : 29
تشکر ها: 1168
تشکر شده : 1119
داستان کوتاه ...اما زیبا.....

سلام .

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید :میگویند شما فردا مرا به زمین می فرستید. اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم.


خداوند فرمود:از میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .او از تو نگهداری خواهد کرد.

اما کودک هنوز مطمعن نبود که می خواهد برود یا نه رو به خدا گفت:اما اینجا بهشت است من هیچ کاری جز خندیدن وآواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافیست.

خداوند لبخندی زد:فرشته تو برایت آواز میخواند هر روز به تو لبخند می زند تو عشق او را احساس خواهی کرد وشاد خواهی شد.

کودک:من چطور می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟

خداوند نوازشش کردوگفت:فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه های را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد وبا دقت وصبوری به تو صحبت کردن یاد خواهد داد.

کودک با ناراحتی:وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

خدا: فرشته ات دست هایت را کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهدکه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید:شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند.چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

خدا خندید:فرشته تو از تو محافظت خواهد کرد .حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک:اما من به دلیل اینکه دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود؟

خداوندگفت با لبخند:فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت.گرچه من همیشه کنارت خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهای از زمین شنیده میشد .کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.

کودک آرام یک سوال دیگر پرسید:اگر من باید هین حالا بروم لطفآ نام فرشته ام را بگویید؟

  خدا پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد.به راحتی می توانی مادر صداش کنی.

امضای کاربر : زندگی همیشه لبخند میزند .....این ماییم که طرز نگاهمونو عوض کردیم.......
چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 - 11:04
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 13 کاربر از asihe به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: golpari & mersikhoda & nedaaa & nazanin92 & yasi & afrooz & hamed & a66818 & yamur & zahra71 & maryam89 & masiii & mobina &
asihe آفلاین



ارسال‌ها : 173
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : بهار نارنج
سن : 29
تشکرها : 1168
تشکر شده : 1119
پاسخ : 2 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
                                زندگی یعنی همین چند لحظه زیبا

پدر آهسته در را باز کرد مادر مثل همیشه با لبخند به استقبالش رفت.

خستگی در چهره پدرم نمایان بود. بلند شدم ......و به طرفش رفتم:بابا سلام.

بالبخند همیشگی:سلام پسرم چه خبر از مدرسه؟

کاملآ میتونستم خستگیشو تو صداش حس کنم اما باز لبخند بود که چهره اش را پوشانده بود.

من: بابا امروز ریاضی خیلی خوب شدم .

دست های زبرش را رو صورتم کشید و گفت : آفرین خوب درساتو بخون تا......

که مادر حرفش را قطع کرد: اول چای میخوری یا شامو حاضر کنم.

پدر سرش را به طرف آشپزخانه چرخاند و دستشو از رو صورتم برداشت و با صدای که بوی محبت میداد جواب داد: اول نمازمو بخونم.

پدر که نماز میخواند به او نگاه میکردم. کمرش خمیده بود زیر بار مسولیت.

  دوست داشتم کار کنم تا کمکش بشم. اما پدر میگه فقط درستو بخون. تو فقط 12 سالته فکرتو با این چیزا مشغول نکن.

دلم میخواد فقط نگاش کنم و از خدا به خاطر دادن این هدیه تشکر کنم. من زبری دستای بابامو با هیچ ثروتی عوض نمی کنم..........

                                                     (هفته کارو کار گر مبارک)                     (نوشته خودم)


امضای کاربر : زندگی همیشه لبخند میزند .....این ماییم که طرز نگاهمونو عوض کردیم.......
یکشنبه 07 اردیبهشت 1393 - 08:47
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 12 کاربر از asihe به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nedaaa / yasi / afrooz / khodajuneman / hamed / a66818 / nazanin92 / maryam89 / golpari / zahra71 / masiii / mobina /
asihe آفلاین



ارسال‌ها : 173
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : بهار نارنج
سن : 29
تشکرها : 1168
تشکر شده : 1119
پاسخ : 3 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
 جانشین پادشاه

پادشاهی که پسر نداشت میخواست از بین جوانان شهر بهترین و راستگو ترین جوان را برای جانشینی

خود انتخاب کند.از این رو به همه اعلام کرد که به قصر بیایند.

نیمی از جوانان شهر آمده بودند و پادشاه به آن ها دانه ای داد و گفت این دانه را بکارید کسی که بهترین گیاه را بیاورد جانشین من خواهد بود.زمانی که گفتم دوباره به قصر برگردید.

همه رفتند . یکی از جوان ها دانه را کاشت و یک هفته منتظر شد اما دانه جوانه نزد . به کوهستان که آب و هوای بهتری داشت رفت .اما باز هم بی فایده بود . از کشاورزان وباغداران روش صحیح را سوال کرد ولی دانه جوانه نزد .

روز موعد فرا رسید و پادشاه همه را به قصر فرا خواند.همه با دانه جوانه زده آمده بودند بجز یک نفر .

بقیه او را مسخره میکردند ومیخندیدند.که پادشاه گفت همان جوانی که دست خالی آمده جانشین من خواهد بود .
همه اعتراض کردندو همهی قصر را فرا گرفت .گه پادشاه ادامه داد: من به یک انسان راستگو ودرستکار

برای اداره این کشور احتیاج دارم. من قبل از این که دانه ها را به شما بدهم همه را پخته بودم پس

هیچکدام از دانه ها قابل جوانه زدن نبودند.وتنها جوان راستگو همین جوان است.
 

امضای کاربر : زندگی همیشه لبخند میزند .....این ماییم که طرز نگاهمونو عوض کردیم.......
دوشنبه 08 اردیبهشت 1393 - 08:40
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 10 کاربر از asihe به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: hamed / a66818 / nedaaa / yamur / nazanin92 / maryam89 / golpari / zahra71 / masiii / mobina /
hamed آنلاین آفلاین
[avatar_answerhamed]
[starshamed]
[rankinghamed]

ارسال‌ها : [Count_Allhamed]
عضويت : [registerdatehamed]
محل زندگي : [cityhamed]
سن : [age_answerhamed]
تعداد اخطار: [warninghamed]
تشکرها : [thankshamed]
تشکر شده : [thankshamed]
پاسخ : 4 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی... در حال عبور او


را دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:


مواظب خودت باش، کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط


یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!!

امضای کاربر : [emzahamed]
دوشنبه 08 اردیبهشت 1393 - 12:09
ارسال پیام وب کاربر نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 9 کاربر از hamed به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: a66818 / nedaaa / asihe / nazanin92 / maryam89 / golpari / zahra71 / masiii / mobina /
asihe آفلاین



ارسال‌ها : 173
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : بهار نارنج
سن : 29
تشکرها : 1168
تشکر شده : 1119
پاسخ : 5 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
دو دوست

دودوست که با هم راهی سفر شده بودند.در راه دعوایشان شد.ویکی آ ن یکی را کتک زد . دوستی که کتک خورده بود چیزی نگفتو تنها روی شنها نوشت (امروز دوستم مرا کتک زد)

کمی رفتند و به رودخانه ای رسیدند.دوستی که کتک خورده بود پایش لغزیدو به آب افتاد. دوستش اورا نجات دادو بیرون آورد. وقتی کمی گذشت کسی که نجات یافته بود روی سنگی حک کرد (امروز دوستم مرا نجات داد.)

دوستش پرسید چرا روی سنگ حک کردی ولی دفعه قبل روی شنها نوشتی؟

جواب داد: بدی باید جایی نوشت تابادهای بخشش آن از بین ببرند.
خوبی را باید جای نوشت که هرگز از یاد نرود.

امضای کاربر : زندگی همیشه لبخند میزند .....این ماییم که طرز نگاهمونو عوض کردیم.......
سه شنبه 09 اردیبهشت 1393 - 08:56
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 7 کاربر از asihe به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nazanin92 / maryam89 / golpari / zahra71 / masiii / mobina / nedaaa /
asihe آفلاین



ارسال‌ها : 173
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : بهار نارنج
سن : 29
تشکرها : 1168
تشکر شده : 1119
پاسخ : 6 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
 آش سنگ

مردی از کنار آبادی میگذشت بسیار گرسنه بود؛وغذای به همراه نداشت ،تصمیم گرفت با شگردی شکمش را سیر کند.

به شلوغ ترین جای آبادی  رفت و با صدای بلند گفت:من مسافرم وازشما و آبادی زیبایتان خوشم آمده میخواهم برایتان آش سنگ درست کنم که فقط خودم طرز تهیه اش را میدنم. 

همه با تعجب به هم نگاه میکردند ،پچ پچ کنان میگفتند: آش سنگ دیگر چیست من  که تا به حال نشنیده ام.              

مرد مسافر از انها خواست تا دیگی بزرگ بیاورندو زیرش را روشن کنند . مردم که خیلی مشتاق بودند بدانند که چطور میشود با سنگ آش درست کرد به حرف غریبه گوش دادندو آتش بپا کردند و یکی از زنان دیگی بزرگ آورد.

غریبه سنگی بزرگ را برداشت وخوب نگاهش کرد و پس از آن که آن را خوب شست ؛داخل دیگ انداخت و به اندازه ای که لازم بود آب در آن ریخت.

غریبه : آیا کسی میتواند چند پیازو سیر برایم بیاورد.همه به هم نگاه کردند .مردی به زنش گفت زود برو از خانه چند دانه بیاور.

مرد غریبه سیرو پیاز ها رو خوب ریز کرد وداخل دیگ ریخت.
آهی کشید و گفت:کاش کمی نخود و لوبیاو مقداری عدس  داشتم .که آشم خوشمزه تر شود. یکی از زنان که خانه اش همین نزدیکی ها بود رفت ومقداری نخود ولوبیا آورد.
مرد از او تشکر کرد وادامه داد :ایا کسی مقدار کمی گوشت گوسفندی دارد تا آشم طعم خوبی بگیرد.یکی در میان جمعیت :من دارم و سریع رفت و از خانه اش مقدار کمی گوشت  آورد.

مرد غریبه به زنی که سبزی در دستش بود نگاه کرد و گفت اگر شما کمی از این سبزی ها را به من بدهد آش سنگ خوب جا می افتد. زن و همه مردم که منتظر بودند ببینند آش سنگ چه مزه ای است .به کمک چند زن دیگر سبزی ها را تمیز کردو بعد خرد کردن داخل دیگ ریخت.

مرد مرتب آش را هم میزد مزه اش را چشید و گفت : عالی شده فقط مقداری نمک و فلفل میخواهد . دکان کبابی آن نزدیکی بود ؛ صاحبش سریع رفت و مقداری نمک و فلفل آورد .

مرد غریبه دوباره آش را چشید: به به چه آشی تا چند دقیقه دیگر حاضر است .مردمی که ای چند ساعت ایستاده بودند.به امید این آش خستگی را از یاد برده بودند.

مرد از مردم خواست به خانه هایشان بروند و ظرفی بیاورند تا به همه آش سنگ را بدهد.همه رفتند وبا دیگ به صف ایستادند تا از آش بخورند.

بعد از خوردن هم کلی تعریف کردند از مزه عالی آش واز مرد دستور پختش را می خواستند.

غریبه: من جز سنگ چیزی در آن نگذاشتم این شما بودید که با نخودو سبزی و......ومحبت خودتون آش سنگ را مزه دار کردید. 

امضای کاربر : زندگی همیشه لبخند میزند .....این ماییم که طرز نگاهمونو عوض کردیم.......
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 - 09:16
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 7 کاربر از asihe به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nazanin92 / maryam89 / golpari / zahra71 / masiii / mobina / nedaaa /
maryam89 آفلاین



ارسال‌ها : 165
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : ghaemshahr
تشکرها : 1780
تشکر شده : 1422
پاسخ : 7 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
راه بهشت
.مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند
هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت.
اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش
رفت.
گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به
شدت تشنه بودند.
در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا
باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود.

رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز
بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر
قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر

دلتان می‌خواهد بنوشید."
- "اسب و سگم هم تشنه‌اند."
نگهبان: "واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا

رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك
جاده خاكی با درختانی
در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود و صورتش را با كلاهی پوشانده بود،
احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: "روز بخیر"
مرد با سرش جواب داد
- "ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم"

مرد به جایی اشاره كرد و گفت: "میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه
می‌خواهید بنوشید."
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: "هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانید برگردید."

مسافر پرسید: "فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟"
- "بهشت"
- "بهشت؟ اما نگهبان
دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است."
- "آنجا بهشت نیست، دوزخ است."
مسافر حیران ماند: "باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند!
این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!"

- "كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهایی كه
حاضرند بهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند"

امضای کاربر : وقتی چترت خداست...بگذار ابر سرنوشت هرچه میخواهد ببارد...
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 - 13:15
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 6 کاربر از maryam89 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: golpari / asihe / zahra71 / masiii / mobina / nedaaa /
maryam89 آفلاین



ارسال‌ها : 165
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : ghaemshahr
تشکرها : 1780
تشکر شده : 1422
پاسخ : 8 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
علم بهتر است یا ثروت؟

جمعیت زیادی دور حضرت علی(علیه السلام) حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:






-یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟





-علی (علیه السلام) در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.





مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد.





در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:





-اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید:





-علم بهتر است یا ثروت؟





-علی
(علیه السلام) فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و
ثروت را تو مجبوری حفظ کنی. نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود،
همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.






- در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد،





-و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!





هنوز
سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که
کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:






-یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟





-حضرت‌علی(علیه السلام) در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود.





-نوبت
پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر
ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.






-حضرت‌ علی(علیه السلام) در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.





-با
ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. یکی
از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت!
کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش
نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:






-یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟





امام
نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد،
اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد. همهمه‌ای در
میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه
متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی(علیه السلام) و گاهی به تازه‌واردها دوخته
می‌شد.






در
همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی(علیه
السلام) وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:






-یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟





-امام
دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به
مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
مرد آرام از جا برخاست
و کنار دوستانش نشست؛ آن‌گاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: من شهر
علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر
است تا
بیش از این مضحکة مردم نشده‌ایم، به دیگران بگوییم، نیایند! مردی که کنار
دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند
پاسخ دهد، آن‌وقت در میان مردم رسوا می‌شود و ما به مقصود خود می‌رسیم!
مردی که آن طرف‌تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آن‌وقت این ما
هستیم که رسوای مردم شده‌ایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده
است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفته‌های پیامبر را به مردم ثابت کنیم.






-در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید،





-که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.





سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که





 -نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.





نگاه‌های
متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را
می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او
در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت.
مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در
این هنگام مرد پرسید:






-یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟ نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی(علیه السلام) مردم به خود آمدند:





علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم
همواره فروتن و متواضع‌اند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر
کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند.
هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت: اگر
تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی
می‌دادم.


امضای کاربر : وقتی چترت خداست...بگذار ابر سرنوشت هرچه میخواهد ببارد...
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 - 13:21
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 4 کاربر از maryam89 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: asihe / zahra71 / mobina / nedaaa /
maryam89 آفلاین



ارسال‌ها : 165
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : ghaemshahr
تشکرها : 1780
تشکر شده : 1422
پاسخ : 9 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :

من روزه ام را از زوی هوس نشکسته ام.......

داستان از اون جایی شروع میشه که ...


ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می
برده و اون روز هم ...داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می
کردند می گذشت ....جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ...ناهار که چه ؟ ته
مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند
تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار !



- مزاحم نیستم ؟

- نه بفرمایید.
منصور
حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که
از ما نمی ترسی ...دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ...ولی
تو الان....


حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .

- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟

- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ...

حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ...


چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره ....

موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ....


یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی


منصور
حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه
که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را
می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند چند لقمه غذا ؟؟؟



عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست ، پرسیدند : کجا میروی؟


گفت : می روم با آتش ، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم ، تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند،

نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم

امضای کاربر : وقتی چترت خداست...بگذار ابر سرنوشت هرچه میخواهد ببارد...
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 - 13:26
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 5 کاربر از maryam89 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: golpari / asihe / zahra71 / mobina / nedaaa /
maryam89 آفلاین



ارسال‌ها : 165
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : ghaemshahr
تشکرها : 1780
تشکر شده : 1422
پاسخ : 10 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
وصیتی زیبا از آلبرت انیشتین







روزی
فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش
زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول
زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند. آن لحظه فرا خواهد رسید که
دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته
زندگیم به پایان رسیده است.در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با
استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من
ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به
دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند . چشمهایم را به انسانی بدهید
که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده
است. قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار
دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف
ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند.
کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون
او را تصفیه می کند. استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را
بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک
فلج پیوند بزنید. aهر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد،
بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند
با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش
بشنود. آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد
بسپارید، تا گلها بشکفند . اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید
خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند. گناهانم را به
شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل
خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست،
کلام محبت آمیزی بگویید. اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه
زنده خواهم ماند.

امضای کاربر : وقتی چترت خداست...بگذار ابر سرنوشت هرچه میخواهد ببارد...
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 - 13:35
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 5 کاربر از maryam89 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: golpari / asihe / zahra71 / mobina / nedaaa /
asihe آفلاین



ارسال‌ها : 173
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : بهار نارنج
سن : 29
تشکرها : 1168
تشکر شده : 1119
پاسخ : 12 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
لیوان مشکلات را پایین بگذار

استادی در کلاس یک لیوان آب برداشت و با دست آن را بالا نگه داشت؛رو به دانشجویان گفت :اگر من 5دقیقه آن را با دست نگه داشته باشم چه میشود؟

یکی از دانشجویان: استاد کمی خسته میشوید.

استاد:درسته ؛اگر بخوام این لیوان را همین طور نیم ساعت بالا نگه داشته باشم ؛چه اتفاقی می افتد؟

دانشجوی دیگر جواب داد: دستتان درد میگیرد.ماهیچه دست میگیرد.

استاد: اگر بخواهم 2 ساعت این کار را ادامه دهم چه؟

بیشتر کلاس جواب دادند:استاد بی طاقت میشوید و تحمل نمیکنید.

این بار استاد با لبخند سوال آخر را پرسید: خب برای این که این اتفاق ها برایم نیفتد چه باید بکنم؟
هم همه ای کلاس را پر کرد.در حالی که همه دنبال یک جواب علمی بودند؛
در آن میان کسی پاسخ داد: خب شما میتوانید آن را پایین بگذارید.

استاد لیوان را پایین گذاشت : آفرین ؛مشکلات هم همین طور هستند ؛اگر چند دقیقه در ذهن نگه دارید اشکالی ندارد ولی اگر مدت طولانی شود ذهن به درد خواهد آمدواگر بیشتر شودفلجمان میکندوقادر به انجام کاری نخواهیم بود.

امضای کاربر : زندگی همیشه لبخند میزند .....این ماییم که طرز نگاهمونو عوض کردیم.......
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 - 08:48
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 3 کاربر از asihe به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: golpari / mobina / nedaaa /
golpari آنلاین آفلاین
[avatar_answergolpari]
[starsgolpari]
[rankinggolpari]

ارسال‌ها : [Count_Allgolpari]
عضويت : [registerdategolpari]
محل زندگي : [citygolpari]
سن : [age_answergolpari]
تعداد اخطار: [warninggolpari]
تشکرها : [thanksgolpari]
تشکر شده : [thanksgolpari]
پاسخ : 13 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
می تونم به همسر شما نگاه کنم و لذت ببرم ؟


جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت :

« ببخشید آقا! من میتونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم ولذت ببرم ؟ » 


مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود ، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت ، یقه ی جوان را گرفت و عصبانی ، طورری که رگ گردنش بیرون زده بود ، او را به دیوار کوفت و فریاد زد : « مرتیکه عوضی ، مگه خودت ناموس نداری... خجالت نمی کشی؟»


جوان اما ؛ خیلی آرام ، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و واکنش نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد: « خیلی عذر میخوام، فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین ، دیدم به خاطر وضع ظاهر خانومتون دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن ، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم... 


حالا هم یقمو ول کنین ، از خیرش گذشتم !» 

مرد خشکش زد... همانطور که یقه ی جوان را گرفته بود ، 

آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد .....


امضای کاربر : [emzagolpari]
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 - 11:03
ارسال پیام وب کاربر نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 3 کاربر از golpari به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: asihe / mobina / nedaaa /
bijan آفلاین



ارسال‌ها : 342
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : kermanshah
سن : 26
تشکرها : 1515
تشکر شده : 2007
پاسخ : 14 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
خودکشی

کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:
وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم....
زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهنم تصور کردم.سپس اسید را به بینیم نزدیک کردم، و بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم درخشید..... و توانستم سوزش آن را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درون معده ام را ببینم. احساس اسید آن زهر آن چنان حقیقی بود که گویی به راستی آن را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.


امضای کاربر :

ای قرار لحظه های اضطرار 

بر روان دیده ام منشین چو خار


جاری عشقی به شریان وجود


بی تو باید شعر دلتنگی سرود
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 - 21:41
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 4 کاربر از bijan به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mobina / nedaaa / asihe / golpari /
bijan آفلاین



ارسال‌ها : 342
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : kermanshah
سن : 26
تشکرها : 1515
تشکر شده : 2007
پاسخ : 15 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
مجنون و مرد نمازگزار
روزی مجنون از سجاده شخصی شخصی عبور می کرد.
مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی!


امضای کاربر :

ای قرار لحظه های اضطرار 

بر روان دیده ام منشین چو خار


جاری عشقی به شریان وجود


بی تو باید شعر دلتنگی سرود
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 - 21:42
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 4 کاربر از bijan به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mobina / nedaaa / asihe / golpari /
bijan آفلاین



ارسال‌ها : 342
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : kermanshah
سن : 26
تشکرها : 1515
تشکر شده : 2007
پاسخ : 16 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
این چهار جمله شما را تکان نمی‌دهد..؟

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت‌ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که...
افتان و خیزان راه می‌رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای!؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!


امضای کاربر :

ای قرار لحظه های اضطرار 

بر روان دیده ام منشین چو خار


جاری عشقی به شریان وجود


بی تو باید شعر دلتنگی سرود
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 - 21:43
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 4 کاربر از bijan به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mobina / nedaaa / asihe / golpari /
bijan آفلاین



ارسال‌ها : 342
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : kermanshah
سن : 26
تشکرها : 1515
تشکر شده : 2007
پاسخ : 17 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
خلبان

دو خلبان نابینا که هردو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت:
باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می‌کنن و اون وقت کار همه مون تمومه!


امضای کاربر :

ای قرار لحظه های اضطرار 

بر روان دیده ام منشین چو خار


جاری عشقی به شریان وجود


بی تو باید شعر دلتنگی سرود
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 - 21:49
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 3 کاربر از bijan به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mobina / asihe / golpari /
mobina آنلاین آفلاین
[avatar_answermobina]
[starsmobina]
[rankingmobina]

ارسال‌ها : [Count_Allmobina]
عضويت : [registerdatemobina]
محل زندگي : [citymobina]
سن : [age_answermobina]
تعداد اخطار: [warningmobina]
تشکرها : [thanksmobina]
تشکر شده : [thanksmobina]
پاسخ : 18 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
مادربزرگی داشتم که برای دیدن حضرت خضر، برنامه ای چهل روزه داشت. چهل روز تاریک روشن سحر، بعد از نماز خود را صفا می داد، جلوی در را آب و جارو می کرد و قدری گلاب بر فضا می بخشید. روز چهلم به انتظار می نشست، نخستین پیرمردی که می گذشت برای مادربزرگ حضرت خضر بود. مادربزرگ از او چیز تازه ای نمی خواست، توقعی نداشت و از روزگار با او به شکایت سخن نمی گفت. مادر بزرگ فقط زیر لب می گفت: ای حضرت خضر سلامت و شادی را در خانه ی ما حفظ کن!
مادربزرگ غیرممکن را با مهربانی و خلوصش نه تنها ممکن بلکه بسیار آسان کرده بود.
من بعدها که جوان شدم و مادربزرگ دیگر وجود نداشت، تنها با یادآوری آن بوی گلاب سحرگاهی و آن عطر خاک آب خورده خوشبختی را در حجمی بسیار عظیم احساس می کردم.
می لرزیدم و به یاد می آوردم مادربزرگ با کمک حضرت خضر، چقدر خوب می توانست خوشبختی را به خانه ما بیاورد و در خانه ما نگه دارد.
خوشبختی را ساده بگیریم ای دوست.
خوشبختی عطر مختصر تفاهم است که اینک در سرای تو پیچیده، و عطری ست باقی که از آغاز تا پایان این راه همیشه می توان بوییدش.
خوشبختی را تنها به مدد طهارت جسم و روح درخانه کوچکمان نگه داریم.

"نادر ابراهیمی"

امضای کاربر : [emzamobina]
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 - 23:34
ارسال پیام وب کاربر نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 2 کاربر از mobina به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nedaaa / asihe /
mobina آنلاین آفلاین
[avatar_answermobina]
[starsmobina]
[rankingmobina]

ارسال‌ها : [Count_Allmobina]
عضويت : [registerdatemobina]
محل زندگي : [citymobina]
سن : [age_answermobina]
تعداد اخطار: [warningmobina]
تشکرها : [thanksmobina]
تشکر شده : [thanksmobina]
پاسخ : 19 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
غنچه از خواب پرید
و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به گل گفت: سلام! و جوابی نشنید..
ساعتی چند گذشت، گل چه زیبا شده بود!
دست بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک خار در آن دست خلید؛
و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید، خار با شبنمی از خواب پرید.
گل صمیمانه به او گفت: سلام! گل اگر خار نداشت، دل اگر بی غم بود، اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی، عشق، اسارت، قهر، آشتی، همه بی معنا بود.

امضای کاربر : [emzamobina]
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 - 23:49
ارسال پیام وب کاربر نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 2 کاربر از mobina به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: asihe / golpari /
asihe آفلاین



ارسال‌ها : 173
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : بهار نارنج
سن : 29
تشکرها : 1168
تشکر شده : 1119
پاسخ : 20 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
چیزی در درون تو

مردم هندی افسانهای دارن که این طور شروع میشه.

وقتی خدا آدمی را خلق کرد سرشتی خدا گونه داشت واز توانایی خود خوب استفاده نکرد وکار به جایی رسید که قرار شد قدرت خدایی از آن ها گرفته شود؛ ودر جایی پنهان شود که دست انسان به آن نرسد.

بدین منظور فرشته ها دور هم جمع شدندو در جستجوی مکانی برای مخفی کردن ودور نگه داشتن آن از دست انسانها بر آمدند.

یکی از فرشته ها گفت: این قدرت بی کران را در اعماق خاک پنهان کنیم .

یکی جواب داد: نه جای مناسبی نیست ؛چون انسانها ژرفای خاک را خواهند کاوید آن را دوباره به دست می اورند.

دیگری گفت:بهتر است آن را در اعماق اقیانوس مخفی کنیم.

اما باز هم همان فرشته جواب داد:آنجا هم مناسب نیست زیرا دیر یا زود به عمق آب راه پیدا میکنند وگمشده خود را که پنهان شده بود به روی آب  می اورند.

فرشته دیگری گفت: بهترین جایی که میشود آن را مخفی کرد.در اعماق وجود خود اوست آنجا بهترین محل برای برای پنهان کردنه این گنج گرانبهاست وتنها جاییست که آدمی هرگز به فکر جستجوی ویافتن آن بر نخواهد آمد.

از آن به بعد آدمی سراسر جهان را پیمود و جستجو کرد وبلندی ها را و به اعماق دریا فرورفت و به دورترین نقاط خاک نفوذ کرد تا چیزی را بدست آورد که در ژرفای وجود خود او پنهان است.

امضای کاربر : زندگی همیشه لبخند میزند .....این ماییم که طرز نگاهمونو عوض کردیم.......
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 - 11:45
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 1 کاربر از asihe به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: golpari /
asihe آفلاین



ارسال‌ها : 173
عضويت : 2 /2 /1393
محل زندگي : بهار نارنج
سن : 29
تشکرها : 1168
تشکر شده : 1119
پاسخ : 21 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
اگر پدرم بیاید

پسر وارد بانک شد؛خواست قبض ها را پرداخت کند اما ساعت کار بانک تمام شده بود.
به او گفتم.نمی شود.وقت کار بانک تمام شده سایتو بستم. فردا صبح بیا.

پسر:میدونی منپسر کی هستم.بابام بیادم همینو میگی؟

پسرک رفت وبا مردی که چهره رنجوری داشت برگشت.فهمیدم پدرش است.بلند شدم وبه قصد احترام به طرفش رفتم ؛قبض ها وپول را تحویل گرفتم ورسید رابه او برگرداندم.قبض را در کشو گذاشتم تا فردا صبح پرداخت کنم.

پدر به پسرش گفت:برو جلوی در من الان میام.
پس از رفتن پسر به آرامی گفت:ممنون که جلوی پسرم بزرگم کردی.

گفتم:بخاطر تو نبود .بچه ها فکر میکنندپدرشان تنهاترین فردیست که حلال مشکلاته وتنهاترین آدم بزرگ تو دنیاس؛خوب نبود طرز فکرش را عوض می کردم.

امضای کاربر : زندگی همیشه لبخند میزند .....این ماییم که طرز نگاهمونو عوض کردیم.......
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 - 09:01
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 2 کاربر از asihe به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: zahra74 / golpari /
golpari آنلاین آفلاین
[avatar_answergolpari]
[starsgolpari]
[rankinggolpari]

ارسال‌ها : [Count_Allgolpari]
عضويت : [registerdategolpari]
محل زندگي : [citygolpari]
سن : [age_answergolpari]
تعداد اخطار: [warninggolpari]
تشکرها : [thanksgolpari]
تشکر شده : [thanksgolpari]
پاسخ : 22 RE داستان کوتاه ...اما زیبا..... :
توصیه میکنم بخونید خیلی قشنگه داستان بسیار زیبا...

ﭘﺴﺮﻩ:ﺑﺮﻭ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻣﺖ ﺩﻳﮕﻪ ﺗﻤﻮﻣﻪ

ﺩﺧﺘﺮ:ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﺨﺪﺍ ﻣﻴﻤﻴﺮﻡ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻲ

ﭘﺴﺮ :ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺯﺕ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﻱ ﺷﺪﻩ.

ﻭﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﺩﺧﺘﺮﺧﻴﻠﻲ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻭﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻮﺍﺗﺎﻗﺶ

ﭼﺸﻤﺶ ﻣﻴﻮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻴﺘﻮﺭ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮﻋﮑﺲ ﻋﺸﻘﺸﻮﻣﻴﺒﻴﻨﻪ

ﺍﺷﮏ ﺗﻮﭼﺸﺎﺵ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻮﺭﺩﻋﻼﻗﻪ ﻱ

ﻋﺸﻘﺸﻮﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﻭﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻩ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﺵ ﺗﺎﺏ ﻧﻤﻴﺎﺭﻥ

ﻭﻣﻴﺮﻳﺰﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﺮﺩﻳﻪ ﺗﻴﮑﻪ ﺍﻱ ﺍﺯﻭﺟﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯﺩﺳﺖ

ﺩﺍﺩﻩ .ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮﺧﻮﺍﺑﺶ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﭘﻴﺎﻡ ﺩﺍﺩ :ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ

ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻣﻮﻣﻴﺨﻮﻧﻲ ﺟﺴﻤﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﻲ ﺩﻟﻢ

ﻫﻤﻤﻤﻤﻴﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪﺑﻴﺪﺍﺭﻱ ﺟﺴﻢ ﻫﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ

ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ . ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻣﻴﺮﻩ ﺳﺎﻋﺖ

ﺩﻗﻴﻘﺎ 3:34ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﮑﻮﺕ ﻭﺗﺎﺭﻳﮑﻲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭﺍﺯﺑﺎﻻﻱ

ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮﺗﻨﻬﺎﻳﻲ

ﻣﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮﺵ

ﺭﻓﺖ ﺗﺎﺑﻴﺪﺍﺭﺵ ﮐﻨﻪ ﺍﻣﺎﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﻧﺪﻳﺪ .ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺧﺘﺮﮐﻪ

ﻣﺪﺍﻡ ﻭﭘﻴﺎﭘﻲ ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﺗﻮﺟﻬﺶ ﺭﻭﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ

ﮔﻮﺷﻲ ﺭﻓﺖ ﭘﺴﺮﻯ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ. ﭼﺸﻢ

ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ

ﺑﻮﺩ: ﻋﺰﻳﺰﻡ،ﻋﺸﻘﻢ،ﺑﺨﺪﺍ ﺷﻮﺧﻲ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ

ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻋﺸﻘﻢ ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﻓﺮﺻﺖ

ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ....ﺍﻭﻥ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﻗﻴﻘﺎﺳﺎﻋﺖ 3:35 ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...

ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ

ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭﭼﻴﺰﻱ ﮐﻪ ﻣﻴﺪﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ... 

ﻛﻠﻴﭙﺲ ﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﺑﻨﺪﻟﺒﺎﺳﻰ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﮔﻴﺮﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ....

ﺁﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ

ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ :|


امید

OMID

امضای کاربر : [emzagolpari]
جمعه 26 اردیبهشت 1393 - 11:37
ارسال پیام وب کاربر نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 2 کاربر از golpari به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: bijan / asihe /
برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.




editor ALI | Copyright © 2014-1393 Hamandishan